باز نویسی داستان گردآفرید

ساخت وبلاگ
نگاه خسته اش روي كنگره هاي بي حركت مي ماند و آنقدر آنها را مي شمارد تا به خواب مي رفت. كم كم پرچم هاي قرمزوبنفش دشمن جلوي چشم هايش رنگ گرفت. سپاهيان بي شماري را ديد كه درصفوفي منظم به طرف او درحركت بودند. دلش پر ازكينه شدوعزمش براي جنگ استوار. نعره اش دردشت پيچيد، ازميان صفوف دشمن گذشت وبه گوش سهراب رسيد.

: چه كسي قصد كشتن ايرانيان را دارد؟ من ايراني هستم، اگربراي جنگ با ايرانيان آمده ايد درنگ نكنيد.

همهمه اي درسپاه دشمن پيچيد. سهراب كه درميانه ي سپاه به آرايش صفوف مشغول بود، صداي گردآفريد را شنيد، ازروي تمسخر لب گزيد وبه سپاهيان گفت: حتماً ايرانيان هجيري ديگر را به سوي ما فرستاده اند تا با زبوني به پايمان بيفتد وامان بخواهد.

اين را گفت وچون باد به طرف گردآفريد تاخت. گردآفريد سهراب را يلي قوي هيكل و پهلواني ورزيده ديد، تنش لرزيد، اما نگذاشت ترس بر اوغلبه كند. نام ايزد پاك را بر زبان آورد و تيرها را يكي پس از ديگري به سوي او روانه كرد.

سهراب كه تير اندازي و مهارت گردآفريد را ديد بر آشفت و با خود انديشيد: «محال است بگذارم او پيروزاين ميدان شود»

به همين خاطردست به نيزه اش برد وخيلي زود نبرد سختي بين دونفرآغاز شد.

گردآفريد باخودانديشيد: حريفم ازمن قوي تر وآزموده تراست اما، براي اينكه خود را نبازد با خودگفت: من هم زيردست پدري چون گژدهم تير اندازي وسواركاري را آموخته ام.

اين بارسهراب نشانه گرفت. سخت كمان كشيد. تيرش كمانه كردوبه طرف گردآفريد روانه شد ودريك آن زره را از تن گرد آفريد پاره وكمر بندش را باز نمود. تير وكمان گرد آفريد به زمين افتاد. زمين و آسمان دور سر اوچرخيد و به ياد سالارسپبد موي افتاد كه با نگراني انتظار بازگشت اورا مي كشيد. تصوير كودكاني كه زيرسم اسب ها به خاك و خون مي غلتيدند دوباره جلوي چشم هايش پديدار شد: نه! من قسم خورده ام. نمي گذارم پايت به آن سوي دژ برسد.

حس كرد كه خون تمام تنش توي صورتش پخش شده. تنش داغ شده بود، دست به خنجرش برد و آنرا به طرف نيزه ي سهراب نشانه رفت. نيزه در هوا به دو نيم شد. سهراب برآشفت و دوباره دست به نيزه اي ديگر برد. گرد آفريد سبك وچابك از جا بلند شد و در يك آن برروي اسب جهيد و به تاخت از دست سهراب فراركرد.

سهراب اسب را به دنبال گرد آفريد دواند. كمندش را در هوا تاب داد و آنرا برگردن گردآفريد انداخت. كلاه خود ازسرگرد آفريد فرو افتاد وگيسوان سياه و بلندش پديدارشد.

سهراب درنگ كرد باورنمي كرد زني لباس رزم مردان را بپوشد واين چنين شجاعانه به ميدان رزم بيايد. با خود انديشيد اگر زنان ايراني اين چنين دلاوروجنگاورند مردانشان درميدان رزم چگونه اند؟ وخيره شد به صورت گردآفريد كه با ابروهايي چون كمان، چشماني چون غزال و گيسواني چون شفق به ماه مي مانست. او را سروي ديد كه تا به حال هيچ دهقاني نكاشته و بهشتي كه هيچ چشمي چون اونديده.

گردآفريدفكركرد. جنگ بين من و اوديگر به پايان رسيد.حال كه گيسوانم نمودارشد و دركمند او اسير شدم بايد دنبال چاره اي ديگر باشم.

سهراب همچنان به گردآفريد نگاه مي كرد ودردل اين همه زيبايي را مي ستود و حس مي كرد  كه ديگر نمي تواند با او به نبرد بپردازد.

گرآفريد به سخن درآمد: حال نگاه هاي هر دولشگر به سوي ماست. ازتو به دور است كه با يك زن به جنگ بپردازي. كمند ازدست من باز كن تا آن طرف دژبه گفتگوبنشينم. اگراين چنين كني دژ را تحت فرمان تو درمي آورم.

سهراب انديشيد اين كار رواتراست چون ديگر خون مردمان هردوطرف به زمين نمي ريخت. به طرف گردآفريد شتافت وبند از گردن و دست او باز كرد.

گردآفريد اسب را به طرف دژ دواند و سهراب نيز به همراه او به دژ نزديك شد. كمي بعد درهاي بزرگ وسنگي دژ به روي گردآفريد جوان بازشد.

پدر با خوشحالي به سوي دخترش شتافت، او را در آغوش فشرد، اشك در چشمان مردم حلقه زده بود و با ناباوري به بازگشت دوباره و معجزه آساي گردآفريد نگاه مي كردند.

سهراب پشت در به انتظارگردآفريد ايستاده بود وحس مي كرد قلبش را گردآفريد با خود به آن طرف دژ برده است. دردل پدرغوغايي به پا بود. مردم هم باخودمي انديشيدند كه نكند گرد آفريد دل به سهراب جوان سپرده و اين دژ ومردمانش را به خاطر اين عشق به اوبسپارد. نگاه نگران پدر و اضطراب مردم ازچشمان زيباي گردآفريد پنهان نماند. به همين خاطر ازآغوش پدربيرون آمد و به بالاي دژ دويد. سهراب را ديد كه پشت دروازه انتظار اورا مي كشد.

گردآفريدراكه ديد لبانش به خنده بازشد وحس كرد كه ساليان سال است منتظراين ماهروي زيبارو وجوان است. با صداي بلند گفت: « اي پريچهر به دام عشق توگرفتار شدم. بهتراست زودتربه خلوت بشينيم» غنچه لبان گردآفريد به سخن بازشد : «من تو را از خود مي رانم. مي تواني جانم را ازمن بگيري اما از من نخواه كه دژ را تحت فرمانت درآورم. توهم بهتراست راهت را بگيري و بروي، سپاهت را از اين جنگ منصرف كني -
⬇️⬇️⬇️

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 13:20  توسط فرجی  | 
بنفشه...
ما را در سایت بنفشه دنبال می کنید

برچسب : نویسی,داستان,گردآفرید, نویسنده : 1fatima39c بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 15:38