بقیه داستان

ساخت وبلاگ
кнαηιαвα∂:
که اگر رستم بفهمد که تو قصد حمله به ایران داري در يك لحظه تو وسپاهت را از دم تيغ مي گذراند».

سهراب چون نام رستم را شنيد به يادآورد كه تمام هدفش ازاين لشگركشي ديدن پدرش رستم بوده است. اما همين كه دوباره به ياد عهد وپيمان گردآفريد افتاد، گفت: من تو را امان دادم تا دژ راتحت فرمان من درآوري.

گردآفريد براي آخرين بار به قد وقامت سهراب نگاه كرد، هرچند در دل دلاوري ومردانگي او را ستايش مي كرد. اما دژ و مردمانش را از هر چيز و هر كس ديگري بيشتر دوست مي داشت.

پس نگاهش را ازسهراب برگرفت و او را تنها گذاشت. سهراب ازاين كه زيبا رويي شجاع و دلاور را از دست داده به خود دشنام مي داد. اما بيشتر ازهرچيزديگري نيرنگ گردآفريد او را آزرده خاطر مي كرد. با خود مي انديشيد كه مهراين دختر تا ابد دردل من باقي خواهد ماند و درحالي كه به وصال اومي انديشيد به طرف سپاهش به راه افتاد تا درسپيده صبح بعد دروازه ي سنگي دژ را بگشايد وگردآفريد را از آن خود سازد.

آن شب از همه شب ها ، سياهتر و تاريكتر بود . سالار سپيد موي دژ، گردآفريد و عده اي از لشگريان دور هم حلقه زده بودند و در دل آن تاريكي به نجات مردم دژمي انديشيدند. گژدهم بهترين چاره را نوشتن نامه اي به كاووس شاه دانست. كمي بعد پيكي آماده شد تا خبر حمله تورانيان را به نزدكاووس شاه ببرد، به پيشنهاد گژدهم و گردآفريد تمام مردم دژ را خبردار كردند، بار  سفر را بستند، بايد از راه پنهاني دژ را ترك مي كردند. سپاه توران پشت درهاي دژ اطراق كرده بود تا سپيده بزند و به جنگي بي امان با ايرانيان بپردازد. شب از همه شبها سياهتر و تاريكتر بود. ماه در آسمان نبود وستارگان پشت ابرها پنهان شده بودند، نه جنبشي، نه حركتي، نه صدايي، و نه كور سويي از دور. كودكان درآغوش مادران خفته بودند، زنان سوار براسب ها و مردان گاه پياده وگاه سواره سياهي شب را مي شكافتند و به جلو مي رفتند، گردآفريد به پشت سرش نگاه كرد وبه سختي توانست برج و باروي دژ را ببيند و كنگره هايي كه هر صبح به اميد ديدن دوباره آنها از خواب بيدار مي شد و هر شب قصه هاي ناگفته تنهايي اش را با آنها درد و دل مي كرد.

ناگهان دردل آن تاريكي سهراب رابه يادآورد.جوان پهلواني كه مي توانست خون او را به زمين بريزد اما نريخت، مي توانست او را به اسارت ببرد، اما اين كار را نكرد، با به يادآوردن سهراب غمي سنگين قلبش را تنگ كرد. مي دانست درگوشه اي از اين دشت، درتاريكي اين شب، سهراب نيز به اوفكر مي كند. اما، به ناگاه به ياد كودكاني افتاد كه آرام درآغوش مادرانشان خفته بودند.

زنان ومردان دژ سپيد سياهي شب را مي شكافتند و براي پيدا كردن جاي امني براي زندگي به جلو مي رفتند. آسودگي مردمانش برايش كافي بود. درهمان لحظه تصميم گرفت عشق سهراب را براي هميشه از دلش بيرون كند و ديگر به او فكر نكند. بازسياهي بودوتاريكي شب گردآفريد دستي بر يال بلند و نرم اسبش كشيد وچون برق در دل شب جهيد تا به گژدهم برسد و همدوش او ادامه ي شب را طي كند.
@adabiate10
#گردآفرید
#بازنویسی

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 13:23  توسط فرجی  | 
بنفشه...
ما را در سایت بنفشه دنبال می کنید

برچسب : بقیه,داستان, نویسنده : 1fatima39c بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 15:38